گفتگو با همسر جانباز اعصاب و روان (موجی)



گفت : از خانومش پرسیدم :

وقتی شوهر جانبازش تعادلش رو از دست میده کتک هم میزنه ؟

با لبخند گفتش : چه جورم ...!

گفتم دردتون نمیاد ، ناراحت نمیشید ؟

باز هم خندید و گفت : هر چه از دوست رسد ، نکوست

بهش گفتم خوب چرا اون لحظه از اتاق خارج نمیشید ،

اون که شما رو نمیشناسه ؟

گفت :اون توی این موقعیت نمیدونه که من همسرشم ،

ولی من که میدونم اون شوهرمه ، نمیتونم تنهاش بزارم...!

گفتم بعد از اینکه حالش خوب شد یادش میاد چه کار کرده ؟

گفتش به دست و پامون میافته و گریه میکنه

و میگه منو ببخشید دست خودم نیست...!


( برای همه ی جانبازهای دفاع مقدس دعا کنید )

داستان کوتاه ، حاضر جوابی زن ...

 شبی تاجر بزرگی با همسرش تصمیم گرفتند

برای شام به رستورانی ارزان بروند

وقتی آنها به رستوران رسیدند صاحب رستوران از محافظان پرسید:

می توانم خصوصی با همسر تاجر صحبت كنم !

و زن تاجر خصوصی با آن مرد صحبت كرد بعد از آن تاجر از همسرش پرسید:

كه این مرد با شما چکار داشت ؟

زن گفت :كه صاحب رستوران گفته در ایام جوانیش عاشق من بوده است

 تاجر گفت اگر تو با او ازدواج می كردی اكنون صاحب این رستوران بودی

همسر تاجر گفت: نه اشتباه میکنی !

اگر با او ازدواج می كردم او الان تاجر بزرگی بود...!

داستان کوتاه ....!

سگی نزد شیری آمد و گفت: با من کشتی بگیر...!

شیر گفت: من با تو کشتی نمی گیرم

سگ با صدای بلند گفت :

من هم نزد همه ی سگ ها میروم و به آنها میگویم که 

که شیر سلطان جنگل از کشتی گرفتن با من می هراسد

شیر در جواب سگ گفت : سرزنش سگان را خوشتر دارم تا اینکه ،

شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام


متن های تکان دهنده ...




از کودک فال فروش پرسیدم : چه می کنی ؟

گفت : از سادگی انسانها تکه نانی به دست می آورم ،


اینها از منی که در امروز خود مانده ام ،


فردایشان را میخواهند ...!

خاطره ی من از دوستم ...

سلام دوستان خوبم ...

امروز خواستم یه خاطره ی رو براتون تعریف کنم ... که برا خودم سیار جالب بود

یکی از دوستان عزیزم که بر اثر غفلت دچار اعتیاد شده بود

اومده بود پیشم و درد دل میکرد ، و می گفت :

حجت اول که من دچار اعتیاد شدم ، بعدشم از دانشگاه انصراف دادم

و دیگه نرفتم با اینکه 1 سال دیگه مونده بود

بعد از اینکه اعتیادم رو ترک کردم ازدواج کردم که

متاسفانه در ازدواج هم موفق نبودم و از هم جدا شدیم 

ازش پرسیدم دوست خوبم  به نظرت واسه چیه که دست به هرچی میزنی خراب میشه ...!

دیدم یه حرف بسیار بزرگی زد : و گفت :

 درد من از بی خداییه ...!


جملات زیبا ( رسول ترک )


دل نوشته ی محبت و عشق و قلب

روزی معلم از دانش آموزانش پرسيد:

آيا ميدانيد چرا وقتي انسان ها با هم دعوا ميکنند سر يک ديگر داد ميزنند؟

يکي گفت :شايد به اين خاطر که مي خواهند سخن خود را به هم بقبولانند.

يکي ديگر گفت :شايد ميخواهند بگويند زور من بيشتر است

و هر کدام چيزي گفتند...! ولي هيچ کدام جواب معلم نبود

معلم سخنش را ادامه داد و گفت:

وقتي آدم ها با هم دعوا ميکنند قلب هايشان از هم دور ميشود

وديگر صداي هم ديگر را نميشنوند. به همين خاطر بر سر هم داد مي زنند

در واقع جسم هاي آن ها به هم نزديک است ولی قلب ها دور!.

ولي وقتي قلب ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجي به داد زدن نيست

احتياجي به نزديک بودن هم نيست

حتي گاهي احتياج به حرف زدن هم نيست

اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند

فقط با چشم هايشان هم ديگر را ميبينند و با قلب ها يشان با هم حرف ميزنند .

ديگر زبان به کار نمي آيد.

و اين زيبا ترين نوع حرف زدن است!

جملات زیبا خدا

از تصادف جان سالم به در برده بود 


و زندگی خود را مدیون ماشین مدل بالایش میدانست


و خدا آن بالا همچنان نگاهش میکرد و میخندید


( اگر خدا نخواهد هیچ برگی از درختی نمی افتد )

داستان کوتاه زیبا و خواندنی

مرد فقيرى بود که همسرش از شير گاوشان کره درست ميکرد


و او آنرا به تنها بقالى روستا میفروخت


زن روستايی کره ها را به صورت دايره های يک کيلويى میساخت


همسرش در ازای فروش آنها مايحتاج خانه را از همان بقالی میخريد


روزى بقال به وزن کره ها شک کرد و تصميم گرفت آنها را وزن کند


هنگامیکه آنها را وزن کرد:ديدکه اندازه همه کره ها 900 گرم است


او از مرد فقير عصبانى شد و روز بعد به مرد فقير گفت:


ديگر از تو کره نمیخرم،تو کره ها را به عنوان يک کيلويي


به من مى فروختى در حالى که 900 گرم است.


مرد فقير ناراحت شد و سرش را پايين انداخت و گفت:


راستش ما ترازويی نداريم که کره ها رو وزن کنيم


ولي يک کيلو شکر قبلا از شما خريديم


و آن يک کيلو شکر را به عنوان وزنه قرار داديم


* يقين داشته باش که با مقياس خودت برای تو اندازه مى گيرند*

 

 

داستان کوتاه در مورد فقیر

از پسرک فقیر پرسیدند :


تا بحال دروغ گفته ای ؟ پسرک گفت :


دروغ هایم زمانی شروع شد که :


موضوع انشایم این بود:


تابستان را چگونه گذرانده اید ؟

جملات زیبا در مورد زندگی

سعی کن برای فرزندت بیشتر از هر اسباب بازی دیگری برایش :

بادکنک بخری ...

بازی با بادکنک چیزهای زیادی رو به بچه ها یاد میده :

بهش یاد میده

که بزرگ باشه ولی سبک ، تا بتونه بالا بره ...

بهش یاد میده

که دوست داشتنی ها میتونن بدون هیچ دلیل و مقصری از بین برن

پس نباید بهشون دل بست ...

بهش یاد میده

وقتی چیزهایی رو که زیاد دوست داره ،

اونقدر بهش نزدیک نشه نا راه نفس کشیدنش رو ببنده

چون اونموقع هست که برای همیشه از دستش میده ...

به مناسبت تولد رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره)


خانم صديقه مصطفوي (دختر امام):

يك روز من در خدمت امام ايستاده بودم و دخترهايم نشسته بودند.

ايشان با ناراحتي به بچه ها گفتند: بلند شويد و برويد.

اصلاً وقتي مادر جلوی شما ايستاده چرا شما نشسته ايد ،

بلندشويد از جايتان


(برداشتهایی از سیره امام خمینی  رحمه الله علیه جلد 1 صفحه 34 )

داستانهای کوتاه در مورد دوست


گنجشکی باعجله و تمام توان به آتش نزديک ميشد و برميگشت!

پرسيدند:چه ميکنی؟گفت:در اين نزديکی چشمه آبی هست

ومن نوک خود را پر از آب ميکنم وآن را روی آتش ميريزم.گفتند:

حجم آتش در مقايسه با آبی که تو مياوری بسيار زياد است

و اين آب فايده ای ندارد.گفت:

شايد نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند ميپرسد :

زماني که دوستت در آتش ميسوخت تو چه کردی؟

پاسخ ميدهم :

هر آنچه از من بر مي آمد ...انجام دادم ...

جملات زیبا در مورد عشق

دختر جوانی بر اثر سانحه ای زیبایی خود را از دست داد.

چند ماه بعد، ناباورانه نامزد وی هم کور شد.

موعد عروسی فرا رسید.مردم می گفتند:

چه خوب! عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج، زن از دنیا رفت.

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را باز کرد.

چون او هیچوقت نابینا نبود...


( نیم کیلو باش ولی مرد باش )

جملات زیبا در مورد آرزو




دیگر آرزویی ندارم :



اگر خودم نه ... حداقل موهایم سفید بخت شدند


( قدر بزرگترا رو بدونیم ...چون روزی ما هم بزرگ خواهیم شد )

جملات زیبا در مورد پیروزی

از ادیسون پرسیدند :

آیا 999 بار شکست خوردی خسته نشدی ؟

ادیسون پاسخ داد :

من 999 بار شکست نخوردم بلکه :

999 راه را پیدا کردم که با آنها نمی شود لامپ را اختراع کرد ...

( هیچگاه مایوس نشوید )

داستانهای کوتاه و حکایت های زیبا در مورد خدا

گنجشک بر روی شاخه نشسته بود ، از حرکاتش معلوم بود که با خدا قهر است.

گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود:

با من بگو از آن چه تو را آزار میدهد . گنجشک گفت:

لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟

چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بودم؟

خدا با لبخندی آرام گفت :

ماری در راه لانه ات بود . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آن گاه تو پر گشودی

 خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم

و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته و آرام گریست ...

حکایت های کوتاه و زیبا

    دزدی در شب خانه ی فقیری را زیر و رو میکرد

فقیر از خواب بیدار شد و گفت :

ای مرد آنچه را که تو در تاریکی میجویی ،

من در روشنایی میجویم

نمیابم...

حکایت های زیبا و شنیدنی

روزی مردم حکیمی را دیدند که چوبی در دست داشت

و هر دو سر چوب آتش گرفته بود.از او پرسیدند:چه میکنی؟

گفت میروم تا با آتش یک سر چوب

دوزخ را بسوزانم و با سر دیگر آن بهشت را.

  تا مردم فقط خدا را بخاطر خودش عبادت کنند!

حکایتهای کوتاه و جالب

چوپانی را پرسیدند: روزگار چگونه است.گفت:

گوسفندانم را که پشم چینی کردم،

بیشترشان گرگ بودند!

جملات زیبا در مورد خدا

شخصی از طفلی سوال کرد،که اگر گفتی خدا کجاست یک اشرفی به تو

خواهم داد.

آن طفل در جواب گفت:اگر شما گفتی خدا کجا نیست من دو اشرفی به شما میدهم!

حکایت و داستان های کوتاه و جالب

روزگار نکته ای زیبا گفت:از بد دنیا گفت:گفت طاووس مشو که به عیبت خیزند

گفت پروانه مشو که به سر گردانی لای انگشت کتاب سالها میمانی

نه زمین باش نه خاک،که تورا خوار کند،وانگهی ذهن تورا پر ز مردار کند

آسمان باش که خلق به نگاهت بخرد،وز پی دیدن تو سر به بالا ببرد!

حکایت های زیبا و شنیدنی

از کودک فال فروش پرسیدم چه میکنی؟ گفت: به انانکه در امروز خود مانده اند

فردا را میفروشم!

حکایت و داستان های کوتاه و جالب


جوانی وارد کوچه ای شد،پیرمردی ابتدای کوچه نشسته بود وبه جوان گفت

کوچه بن بست است،جوان 

اعتنایی نکرد و رفت. وقتی که برگشت دید پیر شده است، همانجا نشست!

دل نوشته های زیبا

 

دلگیرم از مرغ هایی که دانه خوردنشان پیش ما بود ؛

و حالا برای دیگران تخم می گذارند؛

ولی می دانم روزی؛

بوی کباب شدنشان به مشامم می رسد

حکایت های زیبا و شنیدنی

مردی صبح از خواب بیدار شدودید تبرش ناپدیدشده شک کردکه همسایه اش آنرا

دزدیده باشد.برای همین،تمام روزاورازیرنظرگرفت.متوجه شدکه همسایه اش

دزدی ماهراست،مثل یک دزد راه می رود،مثل دزدی که چیزی راپنهان 

میکند، پچ پچ می کند، آن قدر از شکش مطمئن شدکه تصمیم گرفت به خانه

برگردد،لباسش راعوض کند،و نزدقاضی برود.اماهمین که واردخانه شد،تبرش را

پیدا کرد.زنش آن راجابه جاکرده بود.مردازخانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش

رازیرنظرگرفت ودریافت که اومثل یک آدم شریف راه میرود،حرف میزند،و رفتار

می کند.