حکایت های زیبا و شنیدنی
مردی صبح از خواب بیدار شدودید تبرش ناپدیدشده شک
کردکه همسایه اش
آنرا
دزدیده باشد.برای همین،تمام روزاورازیرنظرگرفت.متوجه شدکه همسایه اش
دزدی ماهراست،مثل یک دزد راه می رود،مثل دزدی که چیزی راپنهان
میکند، پچ پچ می کند، آن قدر از شکش مطمئن
شدکه تصمیم گرفت به خانه
برگردد،لباسش راعوض کند،و نزدقاضی برود.اماهمین که واردخانه شد،تبرش را
پیدا کرد.زنش آن راجابه جاکرده بود.مردازخانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش
رازیرنظرگرفت ودریافت که اومثل یک آدم شریف راه میرود،حرف میزند،و رفتار
می کند.
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۶ ساعت 16:6 توسط حجت نیکفرجام
|
با عرض سلام و خوش آمد